

نصب تصاویر وتمثال شهدای میزاب ومیاب در مسجد جامع میاب
دکترعلی یوسفی میاب

خاطره ای از شهید حسین استادی میاب ( این خاطره برای اولین بار بیان می شود )
در سال 1366 بنده برای گذراندن دوره یک ساله طرح تعهد نیروی انسانی در بیمارستان قدس شهر ماکو از آذربایجان غربی مشغول خدمت بودم . به علت بمباران شیمیایی شهر سردشت و شهید و مجروح شدن عده زیادی از مردم شهر از جمله کارکنان بیمارستان امام خمینی سردشت بهداری استان اذربایجان غربی به منظور تامین نیروی انسانی کادر درمانی از همه شهر ها درخواست نیرو کرده بود چون بنده مشمول طرح بودم اجازه اعزام نمی دادند بالاخره با رضایت شخصی و اصرار بصورت داوطلبانه اعزام شدم که رسیدن ما همزمان با شروع عملیات نصر هفت شد تقریبا به مدت دو روز شبانه روزی بدون استراحت به منظور کمک به مجروحان کشیک بودم بعد از یک شب استراحت صبح روز بعد برای تحویل گرفتن شیفت وارد بخش شدم اتاق های بزرگ بخش با تعداد 6 تا 10 تخت مملو از مجروحان عراقی و ایرانی بود همکار شبکار توصیه های لازم را در مرورد مجروحان می کردند مشغول صحبت در مورد اقدامات درمانی بودیم که صدایی از ته اتاق با نام کوچک مرا صدا زد "علی علی " سرم را به طرف صدا برگرداندم و پاسخ دادم تا ببینم صاحب صدا کیست یک نفر با چشمان بسته مرا به طرف خود خواند نزدیک شدم دیدم شهید حسین است گفتم پسر تو که چشمات بسته است چگونه منو شناختی گفت از صدایت به ذکاوت و هوشش آفرین گفتم اصرار می کرد که سرم را از دستم در بیاورید تا برگردم منطقه گفتم هنوز چشمات درمان نشده گفت چیزی نیست آنقدر شلیک کردم که اسحله داغ شده بود و فشنک در اسجله ام منفجر شده مقداری باروت به سر و صورتم پاشیده الان دیگه خوب شده است . قبل از شهید استادی چند مجروح از بچه های لشکر عاشورا را که از مراغه بودند را دیدم از انها پرسیدم مگر لشکر عاشورا هم امده است گفت بلی از دیشب لشکر به این منطقه نیرو فرستاده در حالیکه دو روز بدون وقفه کار کرده بودیم اما هنوز عملیات از صدا و سیما اعلام نشده بود در ظهر همان روز مارش مشهور نظامی عملیات از رادیو پخش و انجام عملیات اعلام شد و باز لشکر همیشه قهرمان عاشورا بود که عملیات را جمع و جور کرده بود .
🌷🌷🌷
دکترعلی یوسفی میاب, [۲۰.۰۳.۱۸ ۰۰:۰۳]
[Forwarded from کـانـال کـانـون مـیاب]
از حسین در مورد بچه های میاب پرسیدم گفت احتمالا بچه ها اینجا هستند و سراغ آقای غلام زینی را از من گرفت گویا شندیده بود سنگر انها را زده اند به شوخی گفتم پس دیگر بچه ها چی چرا از انها سراغی نمی گیری گفت غلام متاهل است انها مجردند او هوای همه را داشت . اما در مورد شهید عباس علیوند چیزی نگفت شاید اطلاعی نداشت و شاید هم به من نگفت چون من با عباس هم دوست بودم و با هم والیبال بازی می کردیم و شهید عباس هم در همین عملیات شهید شده بود و ما اطلاعی نداشتیم .
آن روز مهمان ما در بیمارستان بود هنگام ظهر در پایان شیفت محل استراحت خودم را در ساختمان پشتی بیمارستان ( پانسیون کادر درمانی ) نشانش دادم گفتم اگر کاری و چیزی خواستی به من اطلاع بده .
حدود دو تا سه ساعت از استراحتم می گذشت که آژیر قرمز به صدا در امد و اعلام حمله شیمیایی شد که البته صحت نداشت و بمباران معمولی همیشگی هواپیما ها بود که همه به طرف تپه های شهر در حال فرار بودند تا آمدم کفشهایم را بپوشم یک نفر یک ملافه خیس انداخت بر سرم و گفت علی بدو آری شهید حسین استادی بود در آن وضعیت همچنان در فکر نجات ما بود بعد از اعلام وضعیت سفید و تخیله بیمارستان از مجروحان حسین باز به منطقه برگشت و به ادامه درمان به پشت جبهه اعزام نشد .
و دیگر شهید استادی را تا پایان جنگ ندیدم . یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
شهدا دلسوزترین افراد این جامعه بودند که آرامش و آسایش امروز کشور مرهون رشادت ها و دلاوری های آنهاست .
علی_یوسفی_میاب ۱۳۹۶/۰۱/۲۹ مرند
خاطرات میر سرتیب زین العابدین آجوری (میاب) از مناطق عملیاتی

حماسه آزادسازی سوسنگرد به روایت امیر سرتیپ زین العابدین اجوری(میاب)
بیستم شهریور 1359، در ستاد نیرو، مرا احضار کرده، مأموریت دادند که به جنوب بروم. از گروه 33 توپخانه، عازم منطقه عملیاتی جنوب شدم. بُرد توپهای ما دستکم 43 کیلومتر و بُرد. توپخانه عراق هم آنزمان 23 کیلومتر بود. بنابراین ما همیشه نسبت به عراق برتری آتش داشتیم. میتوانستیم دستکم 20 کیلومتر دورتر؛ پاسگاههای فرماندهی و عقبهشان را زیر آتش بگیریم. خیلی کلنجار رفتیم که موفق شدیم یک واحد پدافند هوایی در کنار توپهایمان مستقر کنیم. اینطوری نمیگذاشتیم هواپیماها به ما نزدیک بشوند. ساعت هفت صبح رسیدیم به ایستگاه اندیمشک. جلوی واحد ما را گرفتند و گفتند نمیتوانید بروید جلو! دیدم دارند معطلمان میکنند. یکی از ماشینها را از قطار پیاده کردم و با آن رفتم به اهواز. چهار ساعت در راه بودم. ساعت سه بعدازظهر به اهواز رسیدم. از هرکه میپرسیدم «مأموریت ما در منطقه چیست؟» کسی جوابگو نبود، اما یک استواری بود که پاسگاهها را در نقشه مشخص کرده بود. او گاهی، تعدادی از این پاسگاهها را از رده خارج میکرد و خط قرمز رویشان میکشید. نقشه را نگاه کرد و گفت: «شما از خرمشهر تا بستان، هرجا که میخواهید، انتخاب کنید و مستقر بشوید.» به نقشه که نگاه کردم، منطقه تحت پوشش تیپ3 در دشت آزادگان را انتخاب کردم. با توجه به برد 43 کیلومتری توپخانهمان خوب میتوانستیم منطقه را پوشش بدهیم.
در 29 شهریور از طریق توپخانه لشکر 92 هماهنگ کردند و ما موفق شدیم وسایلمان را از قطار پیاده کنیم. رفتیم داخل پادگان اهواز و زیر درختها موضع گرفتیم. روز بعد، سرهنگ آخوندزاده آمد. به او گفتم که نقشه منطقه را میخواهم. نقشهها را در اختیارم گذاشتند. واحدم را سازماندهی کرده، راه افتادم. در واحدهای توپخانه، برای هر توپ مسئولیت مشخصی پیشبینی شده که در هر شرایطی چهکار باید کنند. تکلیف هر قسمت را روشن کردیم.
در 29 مهر، قبل از ساعت هفت صبح از پادگان اهواز به سمت سوسنگرد حرکت کردیم؛ یعنی به همانجایی که قبلاً روی نقشه مشخص کرده بودیم. ساعت 11:00، رسیدیم به پادگان دشت آزادگان. استراحت کردیم و ساعت 13:30 به سمت ارتفاعات اللهاکبر و بستان حرکت کردیم. ساعت چهار بعدازظهر، دیدم که یک ماشین علامت میدهد و بهسمت ما میآید. ستون را متفرق کردم و گفتم دفاع «دور تا دور» بگیرند. خودم با جیپ رفتم طرف ماشینی که داشت علامت میداد؛ سروان افشار رئیس رکن دوم تیپ3 بود. ما هردو در دانشگاه جنگ با هم، دوره فرماندهی و ستاد را طی کردیم. گفتم: «چی شده؟ ما داریم میآییم کمک شما!» گفت: «عراق، پاسگاه سوبله و چزابه را زیر آتش گرفته؛ خیلی تلفات دادیم.» نقشه را باز کرده، هدفها را مشخص کردیم. خودم رفتم جلو برای شناسایی و به سروان افشار هم گفتم که برود.
تقریباً هوا تاریک شده بود که رسیدیم به پاسگاه فرماندهی گردان 293 زرهی. فرماندهش سرگرد صفوی سهمی بود که بعدها شهید شد. ایشان، مرا توجیه کرد و هدفهای دشمن را روی نقشه به من نشان داد.
برگشتم و واحدم را حرکت دادم بهسمت پاسگاه فرماندهی سرگرد صفوی، توپهایمان را روانه کردیم روی هدفها. وضعیت نیروهای خودی را نمیدانستیم؛ فقط با بیسیم شمار تلفات را میگفتند و درخواست آتش توپخانه میکردند. ساعت چهار صبح روز اول مهر 1357، اولین شلیک را روی هدفها روانه کردیم. تیراندازیهای ما بدون دیدبان بود. روی هدفهایی که داخل نقشه مشخص کرده بودیم، آتش میریختیم.
از طریق بیسیم میشنیدیم که رزمندههای خط از اجرای آتش پیدرپی ما خوشحال شدهاند. انفجارها به رزمندهها روحیه میداد. تا ساعت 19:00 اجرای آتش را ادامه دادیم که یک هواپیمای عراقی آمد. اینجا بود که توپهای پدافند هوایی که تحویل گرفته بودم، به کارمان آمد. بچهها شروع کردند.» تیراندازی. ما به توپها چسبیده بودیم و از آنها جدا نمیشدیم. هنوز محل پاسگاه فرماندهی نداشتیم؛ همه کنار هم بودیم. هواپیما نتوانست ارتفاعش را کم کند؛ بمبها را از ارتفاع بالا رها کرد. تلفاتی نداشتیم و آسیبی هم ندیدیم. بدون سنگر، در یک دشت باز، داشتیم مأموریتمان را اجرا میکردیم! چند هواپیمای دیگر هم آمدند، اما پدافند ما نمیگذاشت بهسمت اهداف شیرجه بروند.
در پنجم مهر، عراقیها ساعت 4:30. بعدازظهر از طرف بستان به ارتفاعات اللهاکبر حمله کردند. من و سروان امیریراد شاهد این قضیه بودیم؛ امیریراد، فرمانده گردان تیپ3 بود.
دستکم 10 بار توپها را برداشتیم و بردیم روی خط مقدم و این اقدام را هیچ راهکنشی تأیید نمیکند. توپخانه باید در یک مکان امن باشد و نه در تیررس دشمن. اما شرایط ایجاب میکرد ما این کار ابکنیم تا بچههایی که میجنگند، روحیه بگیرند. با سرگرد سبزهرو از ابتدای کرخه رفتیم بازدید خط.
اولین سنگر را بازدید کردم. به سربازها «خسته نباشید» گفتم و به آنان روحیه دادم. گفتم که نگران نباشید؛ ما پشت سر شما هستیم. ناگهان توپخانه عراق منطقه را درهم کوبید.
آتش تهیه عراق شروع شده بود با سرگرد سبزهرو، بلافاصله پریدیم بهسمت دیدگاه؛ یعنی دستکم 800 متر از جنوب کرخه به سمت شمال رفتیم؛ تا ارتفاعات اللهاکبر. حجم آتش خیلی زیاد شد. همینجور خیز به خیز میآمدند جلو. اولینبار بود که میدیدم تانکهای عراقی به خط دشتبان حرکت میکنند و توپخانه پشتیبانیشان میکند. هوا داشت گرگ و میش میشد. من روی دیدگاه بودم. ساعت 5:30. بیسیم دیدبانمان را گرفتم و آن را پشتم بستم و گفتم: «کریم، تو برگرد به واحد و کمک بچهها باش.» من، به جای دیدبان عمل میکردم.
تا صبح ساعت 05:00 که با همکاری دیدبان گردان 318 تیپ3- که سروان ابراهیمی فرماندهاش بود- از آنجا گرا میدادیم به واحدمان. به دیدبان ایشان گفتم که چون ما گلوله روشن کننده نداریم، تو هر چند دقیقه، یکبار برای ما گلوله روشن کننده شلیک کن که ما نور پایدار داشته باشیم. اشهدم را خوندم و به سروان خواجوی گفتم که در دیدگاه گیر افتادهام. از او درخواست آتش یکریز تا صبح کردم. چون فردا صبح احتمال حمله گسترده عراق میرفت. همینطور هم شد و درگیریهای پراکنده با عراق تا 25 آبان ادامه داشت.
شهید چمران آمد و به من گفت: «میگویند واحد شما خیلی کم تیراندازی میکند!» گفتم: «اینطور نیست. اجازه بدهید ما نقاطی را منهدم کنیم که بالگردهایمان نمیتوانند بروند؛ توپخانه ما 43 کیلومتر برد دارد. با این توپها میتوانیم قرارگاههای اصلی عراق را بزنیم.»
به من میگفتند که از ارتفاعات اللهاکبر در پنج کیلومتری سوسنگرد، شهر را زیر آتش بگیر. استفاده ناصحیح و نابهجا فقط باعث میشد لوله توپها از بین برود. ما در مضیقه مهمات بودیم. تا پایان جنگ، هیچکدام از قطعات توپهای 175 را به ما ندادند؛ در تحریم بودیم.
عراق از 23 آبان، وارد سوسنگرد شده بود. یک آتشبار کاتیوشا به فرماندهی سروان احمدی از گروه 33 در منطقه تحت امر ما مستقر بود که به ما ملحق شد. ما به کمک آنها «تطبیق آتش» انجام دادیم؛ یعنی هدف هرکدام از توپها را مشخص کردیم. شب 24 آبان، همه طرحها را مرور کردیم. همه توجیه شدند که چه کار باید کنند. به هر توپ، هدفهایش را داده بودیم و صبح کافی بود- مثلاً- بگوییم هدف «گیلاس» را اجرا بکن و یا هدف «هلو» را بزن. توپچی سریع میفهمید و میزد. اگر میخواستیم از نو، سمت و گرا تعیین کنیم، وقتمان هدر میرفت. تمام محاسبات انجام شده بود. فقط لازم بود بگوییم فلان هدف را بزن. ساعت 07:00، عملیات شروع و آتش تهیه هم اجرا شد. رزمندهها با پشتیبانی آتش ما به سوسنگرد حمله کردند.
با سروان خواجوی و سربازی به نام کربلایی، بیسیم را برداشتیم و سوار ماشین شدیم. رفتیم بهسمت سوسنگرد. دیدبان ما در سوسنگرد، گروهبانیکم نوروزی بود که روز 24 آبان شهید شد. نوروزی، وضعیت را به صورت «مورس» اعلام میکرد و ما هدف را میزدیم. از همان روز 24 آبان ارتباط ما قطع شد. صبح حرکت کردیم و مطمئن که پیروزیم. از حمیدیه به سمت سوسنگرد آمدیم. به ورودی سوسنگرد که رسیدیم، دیدیم که نمیشود رفت داخل شهر. میخواستیم ببینیم دیدبانمان در چه وضعی است؟ اوضاع و احوال شهر چهطور است؟ نیاز نبود در واحد باشم؛ زیرا هرکس وظیفه خود را میدانست. ماشین را کنار جاده پارک کردیم و از سمت راست جاده آرام آرام رفتیم داخل جنگل. پشت درختهای حاشیه کرخه که تا داخل شهر سوسنگرد ادامه دارد، پنهان شدیم. سینهخیز رفتیم داخل درختها. آنجا چندنفر از نیروهای دکتر چمران را دیدم که با آرپیجی و تفنگ کلاش داشتند تیراندازی میکردند.
نزدیک ساعت 11:00 ما آتش توپخانه دشمن را خاموش کردیم. یکریز از صبح، ساعت 08:00 داشتیم میزدیمشان. عراق آنجا بیشتر از سه گردان توپخانه نداشت. آنها وقتی میجنگیدند که توپخانه پشتیبانیشان میکرد. آتش توپخانه که قطع میشد، تانکهایشان فرار میکردند.
از ساعت 11:00 تا 12:00 که معروف است جنگ بهصورت «تن به تن» بوده، من خبری ندارم. فکر کنم ساعت 14:30 درگیریها تمام شد و سوسنگرد آزاد شد. رفتم به جایی که دیدبان، جیپ و تجهیزات دیدبانیمان آنجا بود، ولی چیزی ندیدم.
داخل شهر شدم. دو یا سه روز بعد، تیمسار فلاحی مرا مأموریت داد که تمام خبرنگارهای خارجی و داخلی را ببرم داخل سوسنگرد و دور شهر را به آنها نشان بدهم. آنها عکس و خبر تهیه کردند؛ عراق اعلام میکرد سوسنگرد را در اختیار دارد. خبرنگارها را با اتوبوس آورده بودند دشت آزادگان. آنها را بردم و همه سوسنگرد را نشانشان دادم. شهر آرام بود، ولی هواپیماها بمباران میکردند. عراقیها حسابی خوار شدند. والسلام علیکم ورحمه ا... وبرکاته
سرباز کوچک اسلام زین االعابدین آجوری(میاب)
تصاویری از بیمارستان صحرایی در مناطق عملیاتی وحضور برادر عزیز علی یوسفی میاب







روستای میاب ازتوابع شهرستان مرند وجلفا